در جستجوی معنا-4

ادامه بحث در جستجوی معنا- قسمت پایانی
پريشاني قوم
هر دوره و زماني ، نوروز دسته جمعي مربوط بخود آن دوره را دارد و در نتيجه هر دوره اي نياز بدرمان رواني
بخصوصي دارد. اين زندگاني تهي را كه از مختصات دوره فعليست می توان بعنوان نوعي شخصي و فردي
از نيهيليسم تعبير كرد زيرا نيهيليسم بر پايه اين تصور بنا شده است كه وجود پوچ است و معنائي ندارد. اگر
رواندرماني خود را از قيد تاثيرات روال فعلي فلسفه نيهيلسم آزاد نكند نخواهد توانست براي اين بيماري
دسته جمعي درماني بيابد. در آنصورت بجاي درمان فقط نشانه هاي اين بيماري قوم را آشكار خواهد كرد.
باين ترتيب رواندرماني نه فقط با فلسفه نيهيلسم آلوده می شود بلكه ندانسته و نخواسته آنچه را كه در
فكر بيمار می سازد كاريكاتوريست از وجود انساني و نه تصويري حقيقي از انسان.
ابتدا بايد دانست كه خطري شگرف در تعليم اين «چيزي نيست بجز» ها موجود است، در اين تعليم كه
انسان چيزي نيست بجز محصول شرايط زيستي، رواني واجتماعي و يا محصول میراث و محيط !
با اين نظر انسان دستگاهي خودكار وبي اراده می شود نه انساني صاحب عقل و اختيار. رواندرماني اگر بر
پايه ايمان به آزادي بشري استوار نباشد بناچار تصوير و تصور ناروائي را از تقدير در ذهن مردم می پرورد.
البته شكي نيست كه انسان موجودي محدود است و آزاديش مرزي دارد. اما آزادي انسان آزادي از عوامل و
شرايط نيست بلكه وي صاحب آن آزادي و اختياريست كه در برابر عوامل و شرايط ، وضع و گرايش خود را
برگزيند مثلا اينكه موي من رو به سفيدي می رود كار من نيست، اما من اين اختيار را دارم كه چون بسياري
ديگر به آرايشگاه نروم و بمويم رنگ نزنم. هر فرد مختار است، حتي اگر حد اين اختيار بكوچکي رنگ زدن
بموباشد.
جبر كلي
غالب مردم روانكاوي را مسئول توجه شديد جهانيان بامور جنسي می دانند. من در صحت اين تصور شك
دارم اما بنظر من غلطترين و خطرناكترين مسئله آن چيزي است كه من جبر كلي ناميده ام. منظور من
اشاره بفرضيه هائيست كه منكر قدرت و استعداد انسان براي روبرو شدن با حوادث زندگيست و او را محصول
عوامل گذشته اي می داند كه در آن اختياري نداشته است. زندگي انسان كاملا و كلا مشروط و مقدر
نيست. وي مختار است كه در برابر موقعيتي معين خود را ببازد و جا بزند يا ايستادگي كند. بعبارت ديگر
انسان فقط زيست نمي كند بلكه دمبدم تصميم می گيرد و اختيار می كند كه زيست او چگونه باشد و
لحظه اي بعد چه شود!
بهمين دليل هر فرد انساني آزادي اين را دارد كه هر آن عوض شود. پس آينده انساني را فقط بعنوان آماري و
در میان چارچوب بزرگي از جمعيت زياد می توان بيان كرد و شخصيت فرد بطور كلي غير قابل پيش بيني و
پيشگوئي است. اصل و پايه هر پيش بيني بر شرايط زيستي و رواني و اجتماعي استوار است اما يكي از
اصول غير قابل انكار وجود انسان استعدادي است كه بر شرائط فائق شود و از آنها بگذرد. انسان بطور غائي و
نهائي از خود نيز پا برتر می گذارد زيرا آدميزاد موجودي فرارو است.
بگذاريد رويدادي را برايتان بگويم، داستان دكتر ج ...را . او تنها آدمي بود كه من می توانستم ابليس مجسم
نام دهم. وقتي او را می شناختم، همه وي را جلاد بيمارستان اشتاين هف يعني بيمارستان بزرگ رواني
وين می ناميدند. وقتي نازيان برنامه كشتار بيدرد را آغاز كردند او خيلي برو و بيا داشت و همه سررشته ها
بدستش بود.
وي آنقدر در كارش تعصب داشت كه نگذاشت حتي يك بيمار رواني هم از دستش جان بدر برد.
بعد از جنگ چون به وين برگشتم جويا شدم كه بر سر اين دكتر چه آمده است و شنيدم كه شورويها او را در
يكي از اتاقهاي بيمارستان خودش زنداني كرده بودند. اما روز بعد در اتاق باز بود و ديگر كسي او را نديد. بعدا
مطمئن شدم كه او نيز مانند عده اي ديگر با كمك همكاران و دوستانش آزاد شده و بامريكاي جنوبي گريخته
است. درين اواخر يكي از ديپلماتهاي پيشين اتريش بمن مراجعه كرد. اين ديپلمات مدتي در پشت پرده
آهنين زنداني بود اول در سيبري و بعدا در زندان معروف لوب لي يانكا در مسكو. وقتي از نظر رواني و اعصاب
او را معاينه می كردم ناگهان پرسيد «آيا دكتر ج ... را می شناختيد؟» و چون جواب مثبت دادم چنين گفت:
«من با او در لوب لي يانكا آشنا شدم، در آنجا در چهل و چند سالگي از بيماري سرطان مثانه مرد. اما پيش
از مرگ واقعا نمونه بهترين دوستي بود كه انسان می توانست داشته باشد. بهمه زندانيان دلداري می داد.
عاليترين نمونه اخلاقي بود، و بهترين دوست من در دوره دراز زندان.»
اين داستان دكتر ج... جلاد بيمارستان اشتاين هوف است. شما چطور جرات می كنيد رفتار آدميزاد را پيش
بيني كنيد. شما می توانيد حركت يك ماشين و يا يك دستگاه خودكار را پيش بيني كنيد، از آن بالاتر ، می
توانيد مكانيسم و ديناميسم روان انساني را پيش بيني كنيد اما انسان از روان بيشتر است!
اين اعتقاد بجبر كلي، ظاهرا بيماري همه گيريست كه مربيان و حتي بسياري از معتقدان بمذهب را نيز پابند
كرده است. آنها نميدانند كه با اين كار پشت پا به آن چيزي می زنند كه به آن عقيده دارند. چون يا بايد
عقيده داشت كه بشر آزاد است كه رو بخدا بكند يا نكند و يا آنكه مذهب واهي می شود و آموزش موهوم.
هدف و مرام اين دو گروه بر آزادي و اختيار وابسته است وگرنه هر دو در اين مرحله سرگردانند و در اشتباه
محض.
سنجش مذهب از نظر جبر كلي به آن استوار است كه عقيده مذهبي هر فرد بازتابي است از دوران كودكي
وي، و دركي كه از خداوند دارد تصوري است كه از پدر خود برداشته است. اين نظر را نميتوان ثابت كرد زيرا
فرزند آدمي میخواره بناچار می خواره نخواهد شد. انسان می تواند با تاثير زيانبخشي كه از تاثير تصوير پدري
ناباب برداشته است مبارزه كند و با خداي خويش رابطه اي درست برقرار سازد. حتي زشت ترين تصوير
ذهني از پدر ملزوما از ايجاد رابطه اي درست با خدا جلوگيري نميكند. ايمان عميق می تواند بفرد نيروي لازم
را بدهد تا بر نفرت از پدر نيز چيره شود. ايمان سست يا كمي علاقه در هر حال معلول عوامل پرورشي
نيست.
وقتي مذهب را تنها بعنوان عاملي پسيكو ديناميك تعبير كرديم يعني آنرا بعنوان نيروي انگيزه ناآگاهي
شناختيم از مرحله پرت افتاده ايم و اين پديده اصلي را از ياد برده ايم. بوسيله اين تعبير غلط روانشناسي ،
مذهب به مذهب روانشناسي تبديل شده است كه در آن نه خدا بلكه روانشناسي را پرستش می كنيم و
علت هر چيز را در آن می جوئيم.


همه عمر بر ندارم سر ازین خمار مستی