ادامه طلب در جستجوی معنا-قسمت 2:


تكاپوي انديشه اي


بايد دانست كه كوشش فرد در جستن معنائي و ارزشي در زندگي ممكن است بجاي تعادل، هيجاني در او

ايجادكند اما همين هيجانست كه يكي از لوازم غير قابل انكار بهداشت روان است . بنظر من مهمترين چيزي

كه به بقاي فرد كمك می كند اينست كه او بداند معنائي در حيات او موجود است گفته نيچه حاوي نكته

بسيار عاقلانه ايست كه «كسيكه چرائي در زندگي دارد با هر چگونه اي خواهد ساخت». اين جمله بايد

شعاري در درمان بيماريهاي رواني باشد.

در زندان فشرده اسيران نازي بخوبي پيدا بود كه آنهائيكه تصور می ‌كردند وظيفه اي و كاري به انتظار

شان است بيش از ديگران احتمال زنده ماندن داشتند. اين مسئله بعدا بوسيله كارشناسان امريكائي در كره

و ژاپن نيز تائيد گرديد.براي خود منهم اين مسئله صادق بود. وقتي به اردوي اشويتز رسيدم نوشته اي را كه

براي چاپ حاضر داشتم (پزشک و روح  که به فارسی هم ترجمه شد)  از من گرفتند. میل بيكران من براي

بازنوشتن اين كتاب باعث شد سختيهاي اسارت را تحمل كنم. وقتي دچار تب تيفوس بودم روي پاره كاغذ

يادداشتهايي برداشتم تا اگر روزي آزاد شدم آن كتاب را دوباره بنويسم . من مطمئنم كه در تنگناي زندان

باواريا اين میل شديد مرا زنده نگه داشت. پس می ‌بينيم كه بهداشت روح قدري به هيجان نيازمند است،

هيجان میان آنچه انسان بدان نائل شده و آنچه بايد بدان برسد،‌يعني فاصله میان آنچه هست و آنچه بايد

بشود. اين هيجان لازمه زندگي بشريست و از سلامت روح او جداشدني نيست. پس نبايد از اينكه فرد را

برانگيزيم كه معنائي بالقوه در زندگي خود بيابد ترسي بدل راه دهيم. تنها باين وسيله است كه معناجوئي

وي را بيدار می كنيم. اينكه می گويند از نظر بهداشت روح بايد فرد در خود حالت تعادلي ايجاد كند گفته

خطرناكي است. آنچه بشر لازم دارد اين حالت سكون و تعادل و بي هيجاني نيست، بلكه تلاش و كوشش و

مبارزه ايست براي دريافت و درك هدفي كه ارزش او را دارد. آنچه روان او را سالم نگه می دارد اين نيست كه

بهرقيمتي شده فشارها و هيجانها را از بين ببرد بلكه نداي آن معناي بالقوه ايست كه چشم براه انجام

شدن است.

آنچه بشر لازم دارد ثبات و سكون نيست، بلكه آنيست كه من بدان تكاپوي انديشه اي نام نهاده‌ام، تكاپوئي

روحاني میان دو قطب از هيجان مغناطيسي كه در قطبي معنا و در قطب ديگر فرديست كه خود را بدانسو

می كشاند . فكر نكنيد كه اين مسئله فقط براي مردم سالم صادق است بلكه براي بيماران نوروتيك نيز

صحت دارد و حتي اهميت و ارزش آن زيادتر می گردد. اگر معماري بخواهد طاق فرسوده اي را تعمير كند

باري را كه بر آن است می افزايد. با اين كار اجزاء و پاره هاي آن طاق بهتر بهم وصل می ‌شود و می چسبد.

اگر درمانگر بخواهد بهداشت رواني بيمار را پرورش دهد نبايد از آنكه بار آنرا با تغيير جهتي بجانب معنا بيافزايد

هراسي داشته باشد.


اينك كه فايده و قدرت تائير معناجوئي آشكار گرديد ، از تاثير مخرب دردي كه بيماران امروزي از آن رنج

می ‌برند صحبت می ‌كنيم و آن عبارتست از بيمعني بودن كلي و غائي زندگي. اين بيماران چون معنائي

ارزنده در زندگي خود نمي‌بينند گرفتار خلاء دروني می شوند گوئي همه وجود آنها تهي است و اين تهي

بودن آنانرا در خود فرو بوده است. من اينحالت را خلاء وجود يا تهي زندگاني نام داده‌ام.

 

تهي زندگاني


خلاء وجود يا تهي زندگاني پديده بسيار گسترده و متداول زندگي امروزيست. اين مسئله قابل فهم است و

ممكن است بعلت دو عاملي باشد كه بشر از آنروزيكه آدميزادي حقيقي شد آنرا از دست داد. در ابتداي تاريخ

بشري، انسان از بسياري از غرائز اصلي حيواني كه رفتار او را راهنمائي می كرد و به آنها تامين و پوششي

می داد محروم گرديد. اين تامين ها و آسايش ها چون بهشت جاودان بر انسان حرام گرديد و او را مجبور

بانتخاب كرد.

علاوه بر آن در طي دوران بعدي بويژه در اين اواخر سنتهائي كه رفتار بشر را پشتيباني و هدايت می كرد

يکي بعد از ديگري از بين رفت . ديگر غريزه اي باو نميگويد كه چه بايد كرد و سنتي نمي نماياند كه چه شايد

کرد و چيزي نميگذرد كه او نميداند چه خواهد كرد و در نتيجه كاري می كند كه ديگران از او می خواهند و روز

بروز بيشتر اسير همرنگي جماعت می شود. اين خلاء وجود بصورت ملالت و بيحوصلگي ظاهر می شود و

گفته شوپنهاور را بياد می ‌آورد كه گفت «انسان جاودانه محكوم است كه میان دو قطب متضاد بيحوصله‌گي

و هيجان دركشش باشد».

در زندگي امروزي اين بيحوصله گيها و ملالتها بيش از افسردگيها و دلتنگيها مردم را بسوي روانپزشكان می

كشاند. هر چه زندگي بيشتر ماشيني شود اين مسئله بحراني تر می گردد زيرا اوقات فراغت مردم زيادتر

خواهد شد و بدبختانه مردم نميدانند با اين اوقات آزاد چه كنند.

نمونه آشكار اين مسئله چيزي است كه «پريشاني يكشنبه» نام دارد يعني آن دلتنگي و ناراحتي عميقي

كه معمولا روزهاي تعطيل بسراغ شخص می ‌آيد. وقتي فشار كار هفته تمام می شود و ساعات فراغت

زيادتر می ‌گردد، شخص در می يابد كه محتوائي و معنائي در زندگي وي وجود ندارد. شماره خودكشي

هائيرا كه می توان دال بر اين خلاء وجود دانست يا در آن سهيم شمرد كم نيست. پديده هاي فراواني مانند

الكليسم و بزهكاري جوانان و بحرانهائي كه در زندگي بازنشستگان و پيران ديده می شود وابسته بهمين

زندگاني تهي است.

علاوه بر آن نقابهاي چندي نيز موجود است كه از وراي آن اين زندگاني تهي خود را می ‌نماياند. گاهي

آرزوهاي بيكام مانده معناجوئي، جانشيني در قدرت خواهي می يابد و از آنجمله به بدوي ترين نوع آن يعني

پول پرستي جلوه می كند. گاهي نيز اين آرزوي بيكام مانده را میل لذت جوئي بخود می گيرد و باين علت

است كه زندگاني تهي گاهي جبراني در میل جنسي می يابد. گاهي می توان ديد كه چگونه اين میل

جنسي در كسانيكه گرفتار خلاء وجود هستند غوغا می كند.

در نزد نوروتيك ها نيز وضعي مشابه روي می دهد. در آنها حالتي بخصوص از مكانيسم واگرد و دور تسلسل

زيان آور بيماري وجود دارد كه بعدا از آن گفتگو خواهيم كرد. در میان آنان نشانه هاي فراواني از اين بيماري

می توان يافت كه زندگاني تهي را اشغال كرده و بر آن حكمروائي می كند.

در اين بيماران شخص با نوروز انديشه زاد روبرو نيست اما باز بدون كمك گرفتن از لوگوتراپي بعنوان تداوي

كمكي ، نميشود آنرا درمان كرد. زيرا با پر كردن اين خلاء وجود باعث خواهيم شد كه بيمار از بازگشت دور

تسلسل نجات يابد. پس لوگوتراپي نه فقط در درمان بيماريهاي انديشه زاد بلكه در درمان بيماريهاي روانزاد

نيز لازم است و مخصوصا در آن نوع بيماريهائي كه من «سوماتوژنيك نوروز» ناميده‌ام. در پرتو اين نور، گفتاري

كه مدتي پيش توسط دكتر ارنولد اظهار گرديد صادق می گردد كه «هر درماني، هر قدر محدود باشد بايد از

لوگوتراپي كمك بگيرد».

اما اگر بيمار معناي زندگي را جويا باشد چه بايد گفت؟
 

معناي زندگي


من فكر نمي كنم كه پزشك بتواند به اين پرسش از نظر كلي پاسخي گويد. معناي زندگي از فرد بفرد و از روز

بروز و ساعت بساعت تغيير می كند. آنچه مهم است معناي زندگي بطور اعم نيست بلكه هر فرد بايد معنا و

رسالت زندگي خود را در لحظه معين و معلوم دريابد. پرسيدن اين سئوال بطور اعم مانند آنست كه از قهرمان

شطرنج  بپرسيم بهترين حركت مهره ها كدام است؟ بهترين حركت و حتي حركتي خوب بطور اعم وجود

ندارد. حركت خوب مهره را در وضعي معين و با شناختن شخصيت حريف می توان دريافت. براي وجود بشري

نيز چنين است. هر فرد وظيفه اي و رسالتي دارد كه بايد انجام دهد. او در اين وظيفه و رسالت جانشيني

ندارد و زندگي نيز قابل برگشت نيست. وظيفه هر فرد يكتاست و فرصت وي نيز براي انجام آن يكتاست.

هر موقعيت زندگي داويست براي فرد و گرهيست كه بايد او بگشايد. پس سئوال درباره معناي زندگي را بايد

از او پرسيد ، يعني فرد نبايد بپرسد كه معناي زندگي او چيست، بلكه بايد بداند كه خود او مورد سئوال است.

بعبارتي ساده تر، هر فرد جوابگوي زندگيست و اوست و فقط او كه می تواند به پرسش زندگي و درباره

زندگي خود پاسخ دهد. اين پاسخ را نيز بايد با قبول مسئوليت و كار داد. پس لوگوتراپي اصل و مقصود وجود

را در پذيرفتن اين مسئوليت می ‌بيند و در می ‌يابد.

 

عصاره وجود


پذيرش مسئوليت بطور قاطع و الزام آوري در لوگوتراپي مستتر است. روش درماني آن بر اين استوار است كه

«چنان زي كه گوئي بار دوميست كه زندگي می كني و در بار اول همان خطا را كرده اي كه اينك در حال

انجام آني». بنظر من شعار و گفته اي نميتواند بهتر از اين مسئوليت فرد را برانگيزد زيرا او را واميدارد نخست

تصور كند زمان حال گذشته است و پس از آن بپذيرد كه گذشته را هنوز می توان تغيير داد و اصلاح كرد . اين

طرز فكر او را با محدوديت دنيا و قاطعيت آنچه وي از زندگي خود می سازد روبرو می كند.

تلاش لوگوتراپي در اينست كه بيمار را كاملا از وظيفه مسئوليت پذيري خودآگاه كند ولي بايد او را آزاد بگذارد

كه خود را در هر مورد مسئول هر كس و هر چيزي كه می خواهد بداند. از اينروست كه لوگوتراپيست كمتر از

باقي درمانگران روان ارزشهاي خود را به بيمار تحميل می كند زيرا وي هرگز نميگذارد بيمار مسئوليت قضاوت

را بپزشك واگذارد.

اين بعهده بيمار است كه تصميم بگيرد در برابر وظيفه اي كه زندگي بعهده او گذاشته است جوابگوي

كيست؟

جوابگوي جامعه يا وجدان خود! بيشتر مردم خود را مسئول خداوند می دانند اينها نه فقط خود را مسئول انجام

وظيفه اي می دانند بلكه عقيده دارند وظيفه بخشي نيز وجود دارد كه اين مسئوليت را بعهده آنها گذاشته

است.

كار لوگوتراپي نه تدريس است و نه موعظه. همانقدر از استدلالات منطقي بدور است كه از دادن نصايح

اخلاقي. اگر بخواهيم مثلي بزنيم بايد بگوييم لوگوتراپيست بيشتر به چشم پزشك می ماند تا به نقاش.

نقاش می كوشد دنيا را آنچنان كه خود می ‌بيند نشان دهد ولي چشم پزشك سعي می كند فرد را قادر

كند تا دنيا را آنچنانكه هست به بيند. نقش لوگوتراپيست آنست كه میدان ديد بيمار را بگسترد تا وي از همه

طيفهاي معنا و ارزش آگاه شود.

وي نيازي ندارد كه هيچگونه داوري را به بيمار تحميل كند زيرا حقيقت سرانجام خود را نشان خواهد داد و

احتياجي بمداخله ديگران ندارد.

اگر می گوئيم انسان مخلوقي مسئوليت پذير است وبايد بمعناي بالقوه زندگي خود تحقق دهد اينرا نيز بايد

بگوئيم كه اين معناي حقيقي را بايد در دنيا و در گرداگرد خود جست نه در درون خود و در دنياي روان و نبايد

روان را چون مدار بسته اي بحساب آورد. بهمين علت هدف حقيقي وجود انساني را نميتوان در آنچه به

تحقق نفس Self-actualization معروف است جستجو كرد. وجود انسان علي الاصول از خود فرا رواست (

Self-transcendent) و تحقق نفس را نميتوان بمنزله هدفي قرار داد. چون اگر آن هدف شد ممكن است هر

چه انسان بيشتر بدنبالش رود آنرا كمتر دريابد. اين تحقق وقتي انجام می گيرد كه انسان خود را متعهد

باانجام معناي زندگي خود كند.

بعبارت ديگر اين تحقق نفس محصول جانبي از خود فرا رويست.

دنيا را نه می توان بعنوان مظهري از خود نگريست و نه آنرا وسيله اي براي تحقق نفس دانست زيرا در هر دو

صورت تصوري كه از دنيا داريم بسيار كوچك می ‌گردد.

با آنچه تا بحال گفته ايم نشان داده ايم كه معناي حيات هميشه در تغيير است ولي هيچوقت از بين نمي‌رود. بنابر

روش لوگوتراپي، اين معنا را از سه راه می توان دريافت.

1- با انجام كاري شايسته

2- با درك ارزشي روحي

3- با پذيرش رنج

راه اول، يعني راه كار و فعاليت ، راهي روشن است ولي دو راه ديگر نيازمند توضيح است. راه دوم يافتن معناي

زندگي با كسب ارزشي و تجربه ايست، مانند فرهنگ و هنر و يا با درك و دريافتن فردي ديگر، يعني با عشق!

معناي عشق

عشق تنها راهي است كه با آن می توان ژرفناي وجود ديگري را دريافت. كسي نميتو اند از وجود و سرشت فردي

ديگر كاملا آگاه شود مگر آنكه عاشق او باشد. بوسيله اين عمل روحاني عشق، فرد خواهد توانست صفات

شخصي و الگوي رفتاري محبوب را بخوبي دريابد و حتي چيزي را كه بالقوه در اوست. و بايد جان بگيرد درك كند.

وي محبوب را قادر خواهد كرد بامكانات تحقق دهد.

در لوگوتراپي عشق پديده زاد نيست يعني پديده اي نيست كه از پديده اصلي ديگري زائيده شده باشد. عشق

پديده باصطلاح اعتلاء يافته غريزه جنسي نيست و خود مانند میل جنسي پديده اي اصلي و ابتدائيست. میل

جنسي معمولا حالتي است از بيان عشق و وقتي جائز و حتي مقدس و پاك است كه مركبي براي عشق باشد.

پس عشق اثر جانبي میل جنسي نيست بلكه میل جنسي راهي براي درك آن همدمي غائي است كه عشق

نام دارد.

سومين راه دريافت معناي زندگي در رنج است.
 

معناي رنج

وقتي انسان با وضعي غير قابل اجتناب روبرو شد، وقتي با سرنوشتي مواجه گرديد كه نمي شد آنرا تغييري داد ،

فرصتي يافته است كه بهترين ارزش خود را نشان دهد و عميقترين معناي حيات يعني معناي رنج را آشكار سازد.

زيرا مهمتر و بالاتر از همه آنچه اهميت دارد گرايشي است كه ما در برابر رنج بر می گزينيم، طرز  فكري كه با آن

رنج را می ‌پذيريم.

نمونه واضحي از اين موضوع را من در درمانگاه خود ديدم . روزي پزشكي سالخورده كه گرفتار افسردگي ژرفي بود

بمن مراجعه كرد. اين پزشك طاقت نداشت مرگ همسرش را كه دو سال پيش از آن رويداده بود تحمل كند زيرا

ويرا بيش از حد دوست می داشت. من چه كمكي می توانستم به او بكنم؟ فقط پرسيدم :

- «چه می شد، آقاي دكتر ، اگر شما مرده بوديد و زنتان زنده می ماند؟»

- «واي كه اين ديگر خيلي بد می شد، چون آن بيچاره خيلي رنج می كشيد».

و در پاسخ باو گفتم:

«پس می بينيد كه رنج به او نرسيد و شما بوديد كه رنجش را بجان خريديد و اكنون بايد آنرا بپذيريد و بجايش زنده

بمانيد».

ديگر چيزي نگفت، دستم را به آرامي فشرد و از اتاق رفت.

رنج وقتي معنائي يافت، معنائي چون فداكاري، ديگر آزاري نميرساند.

البته بايد دانست كه اين كار من و اين گفتگو در حكم درمان نبود. چون اولا افسردگي ژرف او بيماري نبود و ديگر

آنكه من نمي توانستم سرنوشت او را تغيير دهم و همسرش را باز گردانم. اما در آن لحظه توانستم گرايش و طرز

فكر او را تغيير دهم تا آن سرنوشت غير قابل تغيير را بپذيرد و معنائي در رنج خود بيابد.

يكي از اصول لوگوتراپي اين است كه محرك اصلي انسان درك لذت و پرهيز از درد نيست بلكه يافتن معنائيست در

زندگي. فرد آماده رنج كشيدن است بشرطيكه معنائي و مقصودي در آن رنج باشد. نيازي بگفتن ندارد كه رنج

بخودي خود معنائي نخواهد داشت مگر آنكه لازم باشد مثلا سرطاني را كه بتوان درمان كرد نبايد تحمل كرد و

بحساب رنج گذاشت و پذيرفت. كشيدن اين درد مازوخيسم است نه قهرماني! اما اگر پزشكي نتوانست دردي را

درمان كند و حتي نتوانست به بيمار آرامشي بدهد بايد كاري كند كه وي قدرتي يابد كه معناي رنج خود را درك

كند بپذيرد و آنرا بدوش بكشد.

در درمان بيماريهاي رواني معمولا سعي براينست كه نيروي فرد را براي كار و لذت از زندگي ترميم و تجديد كنند.

لوگوتراپي با توجه باين دو عوامل از آن نيز فراتر می رود و می كوشد اگر لازم شد اين نيروي رنج كشي را نيز در

بيمار تقويت كند يعني معنائي در رنج بيابد.

در اين زمينه دكتر وايز كپ يلسن استاد روانشناسي دانشگاه پردو ضمن مقاله اي درباره لوگوتراپي می گويد

«فلسفه فعلي بهداشت روح براين استوار شده است كه مردم بايد شادمان باشند و ناشادي يكي از نشانه هاي

ناسازگاري با محيط است. شايد اين طرز فكر سبب آن باشد كه بار غير قابل اجتناب اندوه روزبروز سنگين تر می

شود. مردم اندوهناكند كه چرا اندوهناكند»! .

و در مقاله ديگري اميدواري می دهد كه شايد لوگوتراپي «اين روال نادرست فعلي را در امريكا تغيير دهد تا بيماران

بيدرمان بجاي آنكه از درد خود بنالند؛ به خود و رنج خود ببالند زيرا اين بيماران فعلا نه فقط اندوهناكند بلكه

شرمسارند كه چرا اندوهناكند!»

گاهي وضعي پيش می آيد كه انسان از انجام كارهايش محروم می ماند يا آنكه نميتواند از زندگي لذت برد اما

آنچه اجتناب نکردنیست رنج است. با قبول آنکه باید رنج را با شهامت پذیرفت زندگی  تا دم آخر پرمعنا می گردد.

بعبارت ديگر ، معناي زندگي معنائي بلاشرط است زيرا معناي بالقوه رنج را نيز در بردارد.

حادثه اي كه براي من در اردوي فشرده اسيران روي داد، شايد ژرف ترين رويدادي بود كه در دوره اسارت داشته

ام. بنابر آمار دقيق احتمال زنده ماندن بيش از پنج درصد نبود. علاوه بر آن، بفرض هم كه با آن احتمال بسيار

ضعيف زنده می ماندم امكان نداشت آن نوشته اي را كه در زندان اشويتز در نيم تنه خود پنهان كرده بودم بازيابم.

پس ناچار بودم فقدان اين فرزند روحاني را بپذيرم و بر آن درد پيروز شوم. آنوقت باين فكر افتادم كه خواهم مرد و

چيزي از من باقي نخواهد ماند، نه فرزندي خاكي و نه فرزندي روحاني ! در آنحال به اين پرسش رسيدم كه آيا

ديگر زندگي من معنائي دارد؟

بسيار نگران و ناراحت بودم و نميدانستم كه پاسخي بانتظار من است. در اردو جامه هايم را گرفتند و جامه

پوسيده زنداني ديگري را بمن د ادند كه پس از رسيدن باردو به تنوره سوزان فرستاده بودند. در جيب اين جامه

فرسوده، برگي از دعاي عبري شمايسرائيل يافتم كه دعاي مهم يهوديان است. من اين واقعه يا تصادف را بچه

چيز ديگر می توانستم تعبير كنم جز آنكه بگويم داوي است كه آنچه را نوشته ام و بخاطر دارم در زندگي روزانه بكار

برم!

مدتي بعد باين فكر افتادم كه بزودي خواهم مرد. در اين حال بحراني، دلواپسي من با زندانيان ديگر فرق داشت.

آنها با خود می گفتند «آيا ما از اين اردو نجات خواهيم يافت؟ چون اگر نجات نيابيم همه اين رنجها بهدر رفته

است». ولي پرسش من اين بود كه آيا اين همه رنج و مرگهائي كه در گرداگرد ماست معنائي دارد؟ زيرا اگر در

اينها معنائي نباشد در بقا هم معنائي نخواهد بود. اگر معناي زندگي به اين تصادفات وابسته باشد چه از آن نجات

يابيم و چه نيابيم بيمعني خواهد بود. پس چه فرقي می كند كه انسان زنده بماند يا نماند!


(ادامه دارد...)